Fix me| Part 41
پسر خنده ای کرد، دو تا ویسیکی، یه ودکا و سه تا سوجو برداشت.
+فعلا همین هارو بخوریم تا بعد.
جیمین با تکون دادن سرش، حرف پسر رو تایید کرد و به هال برگشتن.
+میشه یچیزی بهت بگم؟
جیمین: بنال فرزندم.
و تهیونگ شروع به تعریف داستانِ احساساتش توی این چند روز کرد.
جونگکوک و یونگی، خونِ روی تفنگ هاشون رو پاک کردن.
-خوشحالم که لباسم رو با خونِ حرومیش کثیف نکرد مگرنه از جنازش سوپ درست میکردم.
یونگی لبخندی کج زد.
یونگی: همچنین. برگردیم؟ من نمیخوام تو این پارکینگِ گرم و متروکه با یه جسد خونی یه جا بمونم. دلم واسه خواب و جیمین تنگ شده.
-پس بریم خونه ی من، اون دوتا بالاخره همو بعد یه مدت دیدن. عمرا از هم جدا شن. تازه به من و تو هم خوش میگذره.
یونگی سری یه معنای موافقم ای تکون داد.
"گایز جونگکوک همه چی رو به یونگی توی ماشین گفته بود."
هردو سوار ماشین شدن و مینهو اون دو رو به سمت عمارت برد.
ساعت ۱:۳۲ دقیقه ی صبح شده بود که بلاخره رسیدند.
هردو مرد درحالی که میخندیدن وارد عمارت شدن.
-وای آره دیدی چطوری التماس میکرد؟ "هق هق لطفا منو نکشید هق هق غلظ کردَ.."...
حرف و خندیدن های هردو مرد با دیدن آشوب توی خونه، ۵ تا بطری خالی ویسکی، ۷ تا بطری خالی سوجو، ۴ تا بطری خالی و نصفه پرِ ودکا، آهنگ خیلی بلند، جعبه های پیتزا، یه خونه ی بالشتی کوچیک، کانفتی های رنگی رنگی ریخته شده روی زمین و مبل و میز، خندیدن های بلند بلند هردو پسر، تهیونگی که فقط توی یه تیشرتِ لانگِ مشکی جونگکوک که تا پایین زانوهاش میومد بود، و کلا هالی که بهش گند زده شده بود، قطع شد و تبدیل به شوک و ناباوری شد.
یونگی چند بار پلک زد درحالی که جونگکوک سعی داشت صحنه ی جلوش رو هضم کنه.
هردو پسر وقتی هردو مرد رو دیدن، خنده ای بلند کردن، تهیونگ لبخندی بزرگ و مستطیلی زد درحالی که جیمین با چشم هاش لبخند زده بود.
"های دِدی'ز!" (ددی ها)
هردو پسر درحالی که در حد مرگ مست بودن و میخندیدن، با هم دیگه هم زمان گفتن و این باعث شد که حتی بیشتر بخندن.
جونگکوک و یونگی با دهن باز به هم نگاه کردن؛ مینهو که تازه رسیده بود بالا، چشمهاش از شوک گرد شد.
-جانم؟ چی گفتید؟
مرد چند بار پلک زد.
-درسته گفتم اینکه خونه رو به گوه نکشید اختیاری عه؛ ولی شما خونه رو به گا ندادید، قشنگ کردینش! خودتونم که قشنگ اون دنیا اید!
یونگی خنده ای ریز کرد.
یونگی: الان جدی اینا مستن؟ خاک، آدم آخه با اینا مست میشه؟ حداقل درصدش رو میبردید بالا.
مرد بزرگتر نیشخندی زد درحالی که جونگکوک ترسناک نگاهش کرد.
-اونا فقط ۱۷ سالشونه، یعنی زیر سن قانونی ان! میفهمی داری چی میگی؟
یونگی شونه ای بالا انداخت درحالی که جیمین بدو بدو به سمتش اومد و محکم بغلش کرد.
یونگی: باشه باشه بیبی! منم دوست دارم.
+فعلا همین هارو بخوریم تا بعد.
جیمین با تکون دادن سرش، حرف پسر رو تایید کرد و به هال برگشتن.
+میشه یچیزی بهت بگم؟
جیمین: بنال فرزندم.
و تهیونگ شروع به تعریف داستانِ احساساتش توی این چند روز کرد.
جونگکوک و یونگی، خونِ روی تفنگ هاشون رو پاک کردن.
-خوشحالم که لباسم رو با خونِ حرومیش کثیف نکرد مگرنه از جنازش سوپ درست میکردم.
یونگی لبخندی کج زد.
یونگی: همچنین. برگردیم؟ من نمیخوام تو این پارکینگِ گرم و متروکه با یه جسد خونی یه جا بمونم. دلم واسه خواب و جیمین تنگ شده.
-پس بریم خونه ی من، اون دوتا بالاخره همو بعد یه مدت دیدن. عمرا از هم جدا شن. تازه به من و تو هم خوش میگذره.
یونگی سری یه معنای موافقم ای تکون داد.
"گایز جونگکوک همه چی رو به یونگی توی ماشین گفته بود."
هردو سوار ماشین شدن و مینهو اون دو رو به سمت عمارت برد.
ساعت ۱:۳۲ دقیقه ی صبح شده بود که بلاخره رسیدند.
هردو مرد درحالی که میخندیدن وارد عمارت شدن.
-وای آره دیدی چطوری التماس میکرد؟ "هق هق لطفا منو نکشید هق هق غلظ کردَ.."...
حرف و خندیدن های هردو مرد با دیدن آشوب توی خونه، ۵ تا بطری خالی ویسکی، ۷ تا بطری خالی سوجو، ۴ تا بطری خالی و نصفه پرِ ودکا، آهنگ خیلی بلند، جعبه های پیتزا، یه خونه ی بالشتی کوچیک، کانفتی های رنگی رنگی ریخته شده روی زمین و مبل و میز، خندیدن های بلند بلند هردو پسر، تهیونگی که فقط توی یه تیشرتِ لانگِ مشکی جونگکوک که تا پایین زانوهاش میومد بود، و کلا هالی که بهش گند زده شده بود، قطع شد و تبدیل به شوک و ناباوری شد.
یونگی چند بار پلک زد درحالی که جونگکوک سعی داشت صحنه ی جلوش رو هضم کنه.
هردو پسر وقتی هردو مرد رو دیدن، خنده ای بلند کردن، تهیونگ لبخندی بزرگ و مستطیلی زد درحالی که جیمین با چشم هاش لبخند زده بود.
"های دِدی'ز!" (ددی ها)
هردو پسر درحالی که در حد مرگ مست بودن و میخندیدن، با هم دیگه هم زمان گفتن و این باعث شد که حتی بیشتر بخندن.
جونگکوک و یونگی با دهن باز به هم نگاه کردن؛ مینهو که تازه رسیده بود بالا، چشمهاش از شوک گرد شد.
-جانم؟ چی گفتید؟
مرد چند بار پلک زد.
-درسته گفتم اینکه خونه رو به گوه نکشید اختیاری عه؛ ولی شما خونه رو به گا ندادید، قشنگ کردینش! خودتونم که قشنگ اون دنیا اید!
یونگی خنده ای ریز کرد.
یونگی: الان جدی اینا مستن؟ خاک، آدم آخه با اینا مست میشه؟ حداقل درصدش رو میبردید بالا.
مرد بزرگتر نیشخندی زد درحالی که جونگکوک ترسناک نگاهش کرد.
-اونا فقط ۱۷ سالشونه، یعنی زیر سن قانونی ان! میفهمی داری چی میگی؟
یونگی شونه ای بالا انداخت درحالی که جیمین بدو بدو به سمتش اومد و محکم بغلش کرد.
یونگی: باشه باشه بیبی! منم دوست دارم.
۹.۸k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.